نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





بغلم کن عشق خوبم

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم “باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم”. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

آغوش جدایی عشق همسر

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 11:3 | |







ای دوست کجایی؟

من با همه‌ی درد جهان ساختم اما 
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم 
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر 
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم

احسان خواجه امیری جدایی خاطره درد دوری عشق

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 11:2 | |







من از عشق لبریزم

هوا سرد است 
من از عشق لبریزم 
چنان گرمم 
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم 
که رفت روزها و لحظه‌ها از خاطرم رفته است

خواب زمستان عشق نرگس گل

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 11:1 | |







ازت متشکرم

ازت متشکرم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من
از اینکه چشم به این دنیا گشودی
از اینکه پا تو زندگی‌م گذاشتی
از اینکه پا به پام همیشه بودی

 

ازت ممنونم ای تنهای عاشق
که یادم دادی دستات‌و بگیرم
اجازه دادی با تو هم‌نشین شم
تو جون دادی به این احساس پیرم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من 
ازت متشکرم دیوونه‌ی من 

کسی جز تو، تو قلبم جا نمیشه
تو پای عشق‌و به قلبم کشیدی
تونستی با بد و خوبم بسازی
تو طعم سختی‌و با من چشیدی

تو یادم دادی با چشمام بخندم
به اون روزای تلخم برنگردم
از این ناراحتم کم با تو بودم
باید زودتر تو رو پیدا می‌کردم

از این ناراحتم کم با تو بودم
شبای بی‌تو من بی‌خواب می‌شم
کسی هم‌اسم تو، هرجا که باشه
مث پروانه‌ها بی‌تاب می‌شم

ازت متشکرم دیوونه‌ی من 
ازت متشکرم دیوونه‌ی من 

احساس دیوونه عاشق عشق مازیار فلاحی هفت سنگ

[+] نوشته شده توسط سجاد در 11:1 | |







شب آخر

شب آخر

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی 

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود 
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود 

 

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری 
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری 

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم 
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم 

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود 
نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود 

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی 
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی

تنهایی داریوش سکوت شب نگاه

 


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 11:0 | |







تسکین

تسکین

هوای تو داره دنیام‌و می‌گیره 
من از این اتفاقِ تازه خوشحالم 
نفس‌های من‌و عطر تو پر کرده‌ 
از این احساس، بی‌اندازه خوشحالم 

 

کنارت راه میرم اوج می‌گیرم 
کنارت عشق، رنگ زندگی میشه 
شروعم کن تموم واژه‌ها اینجان 
شروعم کن تو هر جوری بگی میشه 

سپردم قلبم‌و دست تو می‌دونم 
که یادت بهترین تسکین دردامه 
تو این دنیا همین که عاشقت باشم 
تصور می‌کنم دنیا تو دستامه 

ترانه‌سرا: طهمورث پورمحمد

 

احساس زندگی عاشق عشق فریدون آسرایی قلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 10:59 | |







بیا متفاوت باشیم

همسفر! 
در این راه طولانی، که ما بی‌خبریم و چون باد می‌گذرد، بگذار خرده اختلاف‌هایمان باهم، باقی بماند. 
خواهش می‌کنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی. 
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم 
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد. 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه‌ی نگاه کردن را. 
مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویامان یکی. 
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست 
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.

تفاهم تفاوت عشق همسفر چهل نامه‌ی کوتاه به همسرم

ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط سجاد در 10:58 | |







مهر پدری

مردی سالخورده با پسر تحصیل کرده‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».

پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه

این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.

 

پدر


[+] نوشته شده توسط سجاد در 10:57 | |







تقدیم ب لیلی خودم

تقدیم ب اولین و آخرین عشقم


[+] نوشته شده توسط سجاد در 10:56 | |







زندگی فقط با عشق

چقد بده کوچیک باشی عاشق باشی و نتونی علنی و آشکار بروزش بدی


[+] نوشته شده توسط سجاد در 10:55 | |